javadhosseini705333



داستان آفرینش زن یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت. فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟ خداوند پاسخ داد:دستور کار او را ديده ای ؟ او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد. بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند. بايد بتواند با خوردن چایی تلخ و بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود. بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند. و شش جفت دست داشته باشد. فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد. گفت:شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟ خداوند پاسخ داد:فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند. -اين ترتيب، اين می شود يک الگوی متعارف براي آنها. خداوند سری تکان داد و فرمود:بله. يک جفت براي وقتي که از بچه هايش مي پرسد که چه کار می کنيد، از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان. يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !! و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند، بتواند بدون کلام به او بگويد او را مي فهمد و دوستش دارد. فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگيرد. اين همه کار براي يک روز خيلي زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد . خداوند فرمود:نمی شود !! چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقي را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم. از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد. فرشته نزديک شد و به زن دست زد. اما اي خداوند، او را خيلي نرم آفريدي . بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد . فرشته پرسيد:فکر هم مي تواند بکند ؟ خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد . آن گاه فرشته متوجه چيزی شد و به گونه زن دست زد. ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد. خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نيست، اشک است. فرشته پرسيد:اشک ديگر چيست ؟ خداوند گفت:اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی، تنهايی، سوگ و غرورش. فرشته متاثر شد. شما نابغه ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند. زن ها قدرتی دارند که مردان را متحير می کنند. همواره بچه ها را به دندان می کشند. سختی ها را بهتر تحمل مي کنند. بار زندگی را به دوش می کشند، ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند. وقتی می خواهند جيغ بزنند، با لبخند می زنند. وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند. وقتی خوشحالند گريه می کنند. و وقتی عصبانی اند می خندند. براي آنچه باور دارند می جنگند. در مقابل بی عدالتی می ايستند. وقتی مطمئن اند راه حل ديگري وجود دارد، نه نمی پذيرند. بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند. برای همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند. بدون قيد و شرط دوست می دارند. وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند. در مرگ يک دوست، دل شان می شکند. در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند، با اين حال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند. آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برايشان مهم هستيد. قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل شکسته ای را التيام بخشد کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند زن ها چيزهای زيادی براي گفتن و برای بخشيدن دارند خداوند گفت:اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد فرشته پرسيد:چه عيبی ؟ خداوند گفت: قدر خودش را نمی داند
داستان پادشاه و شاهزاده خانم یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . این داستان یک پادشاهی است که همه چیز دارد . قدرت دارد ، جمال دارد ، کمال دارد ، گنجهای عالم را دارد . ولی با اینکه همه اینها را دارد یک بیماری هم دارد . بیماری او هم این است که از زن خوشش نمی آید و اصلا دوست ندارد زنی را در نزدیکی خودش ببیند و حالت انزجار خاصی نسبت به ن پیدا کرده بود که حتی از دیدن آنها و شنیدن اسمشان ناراحت می گشت . اطرافیان پادشاه که سرگشته و حیران این بیماری بودند برای درمان این بیماری اطبا را دعوت می کنند و از همه دانشمندان می خواهند که علاجی برای این بیماری پیدا کنند ولی موفق نمی شوند . بعد از مدتی که درمان اطبا اثر نمی کند و از علم و دانش آنها نا امید می شوند به سراغ جادوگران و دعا نویسان و رمالها می روند ولی اینها هم اثری نمی کند . پس از مدتی که از این بیماری پادشاه می گذرد نه اینکه پادشاه درمان نمی شود بلکه اوضاع پادشاه بدتر شده و بیشتر از زنها متنفر می شود و برای همین دستور می دهد تا تمام ن را از شهر بیرون کنند .(این رمز این است که دنیا امروزی اینگونه شده است . دنیا دارد از گوهر حوا خالی می شود . این را در سال 1317 اشپرینگلر و الیوت متوجه شدند اینها کسانی هستند که افول غرب را نوشتند اینها کم کم متوجه شدند که آن معنی و آن حقیقت حوا و آن عشق دارد از بین می رود و همه دارند سودا گر می شوند . حقوقی که خانمها گرفتند در این سالهای دراز ، حقوق زن بودن نبود بلکه حقوق مرد بودن بود . یعنی گفتند که حوا را بدهیم تا ما هم مرد باشیم . حق مرد بودن را گرفتند نه حق زن بودن و اینگونه بود که ن گوهر عالی حوا و زن بودن را برای مرد شدن به مفتی از دست دادند) حالا این پادشاه بیماری را گرفته که بیماری قرن است . حالا چه کسی این بیماری را درمان می کند ؟ یک هنرمند . در آن گیر و دار که همه ملول و غصه دار بودند و از درمان پادشاه عاجز شده بودند یک نقاشی وارد شهر می شود و از اهالی شهر سئوال می کند که در شهر چه خبر است ؟ چرا همه غصه دارند ؟ چرا همه ناراحتند؟ اهالی شهر هم داستان را برایش تعریف می کنند و از بیماری پادشاه برای او می گویند و از اینکه تمام ن شهر را از شهر بیرون کرده است . مرد نقاش با شنیدن داستان به اهالی شهر گفت شما غصه نخورید که من خودم این بیماری را معالجه می کنم . مردم شهر با تعجب نگاهی به نقاش کردند و گفتند که تو چگونه می توانی پادشاه را درمان کنی در حالیکه تمام اطبا و دانشمندان نتوانستند چنین کاری بکنند . مرد نقاش لبخندی زد و گفت : شما را کاری به این موضوع نباشد فقط شما مرا به حضور پادشاه ببرید بقیه کارها را خودم انجام می دهم . مردم شهر به نقاش گفتند که پادشاه اگر در نقاشیهای تو ع ببیند سرت را از بدن جدا می کند مرد نقاش هم در جواب گفت: که نترسید من به او ع نشان نمی دهم فقط به او عکس گل و بلبل و آهو و جنگل و درخت ومنظره و نشان می دهم و زن به او نشان نخواهم داد . هنگامی که نقاش شرط را قبول کرد او را به درگاه پادشاه بردند . قبل از ورود مرد نقاش به بارگاه پادشاه ، پادشاه از انهایی که مرد را آورده بودند سئوال کرد که آیا به او گفته اید که در نقاشیهایش نباید از زن اثری باشد ، همه گفتند بله و فقط قرار است به شما منظره نشان بدهد . پادشاه اجازه وارد شدن به مرد را داد . مرد نقاش همراه خودش یک آلبوم از نقاشیهای خودش را برای پادشاه آورده بود تا آنرا به پادشاه نشان بدهد . مرد نقاش تعدادی از نقاشیها را به پادشاه نشان داد و همینطور که آلبوم نقاشیهایش را ورق می زد ، در میان نقاشیها ، نقاشی یک شاهزاده خانم بسیار زیبا را نیز در وسط گل و گیاه و منظره قرار داده بود که از زیبایی نظیر و مانند نداشت و عقل و هوش انسان را به یکباره می برد. (حالا لازم است اینجا یک پرانتز برای خواننده عزیز باز کنم و آن هم این است که شما فکر نکنید که شعرهای حافظ دلبری می کند . شما خیال نکنید که شعرهای حافظ صحبت بهارو گل و بلبل و منظره و است بلکه در وسط این گل و بلبل و یک نقاشی دیگری هست . وسط این منظره یک کسی هست که باید آنرا دید. (( رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید )) اینها صحبت بهارو سبزه و . نیست در این اشعار یک کسی پنهان است (( تا نقش تو در دیده ما خانه نشین شدهر جا که نشستی چون فردوس برین شد )) پس باید همیشه آن نقاشی و آن عکس را در میان مناظر و طبیعت بیابیم و گرنه گمانی بیش نبردیم .) پادشاه با دیدن عکس این شاهزاده خانم ناگهان بیهوش شد . با بیهوش شدن پادشاه همه نگران پادشاه شدند و هر کسی می خواست برای بهوش آوردن پادشاه کاری انجام بدهد نقاش با استفاده از ان شلوغی از اتاق خارج شد . پادشاه را به هر زحمتی بود بهوش آوردند ، پس از مدتی که گذشت و حال پادشاه بهبود یافت و به خودش آمد از ملازمین خود سراغ نقاش را گرفت . زیر دستان پادشاه که در آن شلوغی متوجه خروج مرد نقاش نشده بودند در آن هنگام فهمیدند که نقاش رفته است . پادشاه که متوجه شده بود مرد نقاش رفته به افرادش دستور داد که نقاش هر جا که هست او را بیابند و او را نزد پادشاه ببرند وگرنه خودشان سرشان را به باد خواهند داد و اگر دست خالی باز گردند پادشاه دستور خواهد داد که سر همه را قطع کنند . زیر دستان شاه که فکر می کردند پادشاه قصد دارد سر نقاش را قطع کند با عجله از اتاق بیرون آمدند تا او را بیابند چون فکر می کردند که نقاش از ترس پادشاه فرار کرده است ولی هنگامی که از اتاق بیرون آمدند متوجه شدند که مرد نقاش بیرون اتاق نشسته است و منتظر آنهاست . مرد نقاش با دیدن انها پرسید که آیا پادشاه به هوش آمده است که آنها جواب مثبت دادند و به او گفتند که به دنبال تو می گردد و می خواهد سر تو را قطع کند و او را پیش شاه بردند . هنگامی که مرد نقاش به حضور پادشاه رسید پادشاه ابتدا به او گفت که خیالت راحت باشد که با تو هیچ کاری ندارم و تو در امن و امان هستی . مرد نقاش به پادشاه نگاهی کرد و گفت این را میدانم . سپس پادشاه به نقاش گفت : اگر من تمام گنجهایی که دارم و یا تمام تاج و تخت و هفت اقلیمی که دارم را به تو بدهم بهای این یک نظری که من او را دیدم نمی شود . (واقعا هم همینطور است که اگر دو دنیا را به آدم بدهند به اندازه یک نظر او را دیدن نمی شود . تمام ثروت مولانا این بود که یک نظر او را دید . مردم می گویند که شمس در گوش مولانا چه گفت . هیچی نگفت بلکه به او نشان داد چون مولانا همه اینها را شنیده بود دیدنیها را به او نشان داد آوردش دم پنجره سماء و به او چیزهایی که شنیده بود را نشان داد (( پنجره ای شد سماء سوی گلستان دل.چشم دل عاشقان بر سر آن پنجره)) و (( گر صد هزار شخص تو را ره زند که نیستاز ره مشو به عشقی که آن است آن یکی)) و (( خیال روی تو در هر طریق همره ماست))این چیزهایی بود که به مولانا نشان داد .) پادشاه به مرد نقاش گفت که حالا بگو ببینم این عکس چه کسی است ؟ مرد نقاش طفره رفت و در جواب گفت: که این کسی نیست من همینطور که یک روز یک جا نشسته بودم همینطور قلم را برداشتم و یک چشم و ابرویی و زلفی برای خودم کشیدم . پادشاه که فهمید مرد نقاش طفره می رود به او گفت: که حرف اضافه نزن که این چشم و ابرو و زیبایی نمی تواند مال کسی نباشد و تو همینطوری این را کشیده باشی پس حقیقت را از من پنهان نکن و راستش را بگو . ( و این واقعا حقیقتی است مثلا مردم فکر می کنند که شعر سعدی مانند بقیه اشعار شاعرانی است که در مورد طبیعت صحبت کرده اند و شعر سعدی هم فقط از گل و بلبل و منظره صحبت می کند ، نمی دانند که این یک حقیقتی را دارد بیان می کند . شاعران امروزی خیال کردند که اگر ماه و خورشید و فلک و گل و بلبل را با هم جمع کنند این اسمش شعر می شود ،سعدی گفت:((من چشم بر تو، همگان گوش بر منند)) به این دلیل مردم از شعر سعدی خوششان می آید چون چشم سعدی به او افتاده است .) در ادامه پادشاه به مرد نقاش گفت این کسی نیست که تو ندیده باشی ( چون آنهایی که دیدند با آنهایی که ندیدند فرق می کنند در ادبیات در موسیقی در نقاشی در هنر آنها که او را دیدند آثارشان با آنهایی که ندیدند و در این زمینه ها کار کرده اند خیلی فرق می کند . کسانی که او را دیدند آثارشان همه مارک دارد مانند مولانا که گفت (( ما در نماز سجده به دیدار می بریم )) در حالی که آنهایی که ندیدند سجده به دیوار می برند ) به هر حال پادشاه به مرد نقاش گفت تو این را دیده ای و باید برای من تعریف کنی و بگویی این نقاشی چه کسی است ؟ مرد نقاش که دید چاره ای ندارد گفت : حالا که اصرار داری برایت تعریف می کنم . این نقاشی یک شاهزاده خانمی است که در یک نقطه دور و در آن سوی کوه قاف زندگی می کند . پادشاه به مرد نقاش گفت: چقدر تا به آنجا راه است . مرد نقاش گفت : باید شش ماه برویم تا به او برسیم . پادشاه که از دیدار آن شاهزاده مست بود گفت: همین الان حرکت می کنیم .چون طالب شده بود ( طالب به کسی می گویند که عطری ، بویی و یا عکسی از خدا توسط یک صاحب نظر به او نشان داده شده باشد و او با دیدن آن به دنبالش راه می افتد حالا می خواهد شش ماه دیگر برسد و یا شش سال دیگر ، ولی طالب به حرکت در می آید .) پادشاه به خدم و حشم دستور داد که آماده حرکت باشند و بعد به مرد نقاش گفت: حالا به عنوان هدیه چه چیز برای او ببریم؟ چه گنجی برای او ببریم ؟ چه طلا و جواهری به حضوراو ببریم ؟مرد نقاش لبخندی زد و گفت: این چیزهایی که تو می خواهی آنجا ببری ریگ بیابان است . این چیزها در آنجا زیاد است و ارزشی ندارند که حالا تو می خواهی به عنوان هدیه به آنجا ببری . پادشاه غصه دار شد و گفت: پس شرایط آن شاهزاده خانم چه چیزی هست ؟ من چه کاری انجام بدهم که او نظرش به من جلب بشود ؟ مرد نقاش در جواب گفت: برای رسیدن به او فقط یک راه وجود دارد و آن هم این است که تو فرصت داری که بیست سئوال در بیست روز از او بکنی که اگر او نتواند یکی از آنها را جواب بدهد تو می توانی او را به دست بیاوری و اگر هم تمام بیست سئوال تو را جواب بدهد تو دیگر راه برگشت نداری و در آنجا باید بمانی و یکی از نوکران درگاه او باشی و پادشاهی را فراموش کنی و در آنجا نوکری کنی . پادشاه با خودش گفت چه بهتر که آدم در بارگاه این شاهزاده خانم مستخدم و نوکر باشد حداقل یک گوشه نگاهی بعضی اوقات به ما می کند، هر چند که نتوانسته باشم او را بدست بیاورم . بالاخره راه افتادند و پادشاه به دانشمندانش دستور داد در همان ما بین راه بیست سئوال طرح کنند تا از آن شاهزاده خانم بپرسند ، و دانشمندان هم بیست داستان به صورت معما طرح کردند تا اینکه شاهزاده نتواند یکی از آنها را جواب بدهد و آنها بتوانند در محضر شاه رو سفید شوند و به پاداشی برسند و پادشاه هم به آن شاهزاده خانم برسد و ن شهر هم بتوانند به شهر بازگردند .( حالا آن شاهزاده خانم رمز جمال الهی است مگر می شود سئوالی از او کرد که نتواند جواب بدهد ، هر جا در ادبیات شنیدید که دختر پادشاه چین بدانید که منظور همان خدا است چون وجه جمال خداوند را به دختر پادشاه چین تعبیر می کنند (( دیدم که ندیدی رخ آن دختر چینی.از گردش او گردش این پرده نبینی؟ )) و یا (( تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف اومن از سفر دراز خود عزم وطن نمی کنم)) ) پس از شش ماه و یا شش سال بالاخره کاروان پادشاه به بارگاه آن شاهزاده خانم رسید. هنگام ورود پادشاه به آن بارگاه، پادشاه و اطرافیانش از آن عظمت و جبروت آن بارگاه ، از تعجب دهانشان باز مانده بود و چون تا کنون چنین شوکتی را از کسی ندیده بودند ، غرق در حیرت مانده بودند و از آن همه شکوه و زیبایی از خود بی خود شده بودند و هیچکس حال خودش را نمی فهمید . در حیاط آن قصر مردم زیادی جمع بودند و همه هم خواستار آن شاهزاده خانم بودند . تعدادی حالت شکست خورده داشتند و تعدادی هم منتظر نوبتشان بودند تا به دیدار آن شاهزاده خانم نائل شوند . پادشاه که پیش خودش فکر می کرد که چون پادشاه است و مقامی دارد لازم نیست منتظر بماند و هر وقت دوست داشت می تواند به حظور شاهزاده برسد به جلوی درب رفت و به نگهبان آنجا گفت: که بروید به شاهزاده خانم بگویید که خاقان بن خاقان بن خاقان بن.و سلطان بن سلطان بن سلطان بن.و همینطور القابش را می گفت آمده است و می خواهد شاهزاده خانم را ببیند . نگهبان پوز خندی به پادشاه زد و به پادشاه گفت: برو سر جایت بنشین وفضولی نکن و منتظر نوبتت باش که در اینجا این مقامهایی که گفتی ارزشی ندارد و باید منتظر اذن او باشی تا اجازه دخول به تو بدهد .( یک نکته ای را لازم است در میان داستان تذکر بدهم که معلوم است که حافظ هم برای دیدن این شاهزاده خانم رفته است چون می گوید (( در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند. اقرار بندگی کن و اظهار چاکری)) و او هم آن عظمت بارگاه را دیده است.) پس از مدتی که پادشاه به انتظار نشست نوبتش شد و به حضور شاهزاده خانم شرفیاب شد ، پادشاه با دیدن شاهزاده خانم از خود بی خود شد و از زمین و زمان بریده شد و چنان غرق در زیبایی و عظمت شاهزاده شده بود که تا مدتی هیچ چیزی را در اطرافش احساس نمی کرد و زمانی که شاهزاده از اوخواست که سئوالش را مطرح کند به خود آمد . پادشاه با خوشحالی که دقایقی دیگر با سئوالهای سختی که می پرسد و شاهزاده خانم نمی تواند جواب بدهد او را به دست می آورد سئوال اول را از او پرسید . شاهزاده خانم هم به سرعت به او جواب داد و پادشاه و دانشمندان او را به تعجب وا داشت . خلاصه آنکه نوزده روز اینکار ادامه پیدا کرد و شاهزاده خانم تمام سئوالات را جواب داد و کاروان پادشاه همه غمگین شده بودند چون هر سئوال و ترفندی که می زدند شاهزاده خانم به سرعت جواب می داد و عقل هیچکدام به جایی نمی رسید که چه سئوالی طرح کنند تا او نتواند جواب بدهد . روز بیستم که شد پادشاه در گوشه ای برای خودش خلوت کرده بود ، او که آن همه زیبایی شاهزاده خانم را دیده بود و مبهوت زیبایی او شده بود دیگر نمی توانست دست از او بکشد و از طرف دیگر راهی هم پیدا نمی کرد تا او را به دست آورد و هر چه خود و دانشمندانش سعی کرده بودند سئوالی مطرح کنند که او نداند نتوانسته بودند . و از ناراحتی و غصه فقط به ان فکر می کرد که چه سئوالی طرح کنم تا او نتواند جواب بدهد . هنگامی که در افکار و ناراحتی خودش غرق شده بود، ناگهان صدای یک سروش و هاتفی او را به خود آورد که به او آموزش داد چه سئوالی مطرح کند که شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد. پادشاه با شنیدن این صدا به خودش آمد و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . با خوشحالی به دانشمندانش گفت: که دیگر نمی خواهد شما سئوالی طرح کنید سئوال آخر را خودم از او می پرسم . دانشمندان با تعجب نگاهی به او انداختند و با خود گفتند که ما با این همه دانش و علم نتوانستیم سئوالی بیابیم که شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد ان وقت پادشاه می خواهد چه سئوالی از او بکند که او نداند ؟ به هر حال روز بیستم به حضور شاهزاده خانم رفتند و شاهزاده از پادشاه خواست که سئوال آخر و بیستم را از او بپرسد . پادشاه لبخندی زد و شروع کرد به داستانی را تعریف کردن که در دیاری پادشاهی زندگی می کرد که خیلی مغرور بود و ن را آدم حساب نمی کرد ، تا اینکه آنها را از شهر بیرون کرد این ناراحتی ادامه داشت تا نقاشی امد و به او یک نقاشی نشان داد که داخل آن عکس یک شاهزاده خانمی بود که پادشاه عاشق او شد و برای رسیدن به آن باید یک سئوالی از او می پرسید که او نتواند جواب بدهد و من بتوانم او را به دست بیاورم( در اصل داستان خودش را مطرح کرد) و حالا از شما این سئوال را دارم که من چه سئوالی از او بکنم که او نتواند جواب بدهد ؟ شاهزاده خانم با شنیدن این سئوال لبخندی می زند و شروع می کند به دست زدن برای پادشاه و با اینکار هلهله و شادی تمام قصر را بر می دارد و همه متوجه می شوند که کسی توانسته شاهزاده خانم را به دست آورد . چون اگر می خواست به این سئوال جواب بدهد که سئوال بعدی را نمی توانست جواب بدهد و اگر هم جواب نمی داد که این سئوال را جواب نداده بود( البته در این سئوال رمزی وجود دارد که در ادامه متوجه آن می شوید و گرنه مگر می شود سئوالی باشد که او نتواند جواب بدهد ) پس از این سئوال شاهزاده خانم به کنار شاهزاده آمد و هر دو دست به دست از قصر خارج شدند . در میان راه شاهزاده خانم چیزهایی برای پادشاه بیان کرد که پادشاه دهانش از تعجب باز ماند و آن از این قرار بود که این حوادث همه مانند یک تئاتر بوده و شاهزاده خانم خودش عاشق پادشاه بوده و آن نقاش را خودش به سراغ پادشاه فرستاده است تا جمال خودش را به پادشاه نشان بدهد، و آن هاتف و سروشی که به پادشاه یاد داد چه سئوالی را بپرسد تا شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد را خود شاهزاده خانم به سراغ پادشاه فرستاده بود و تمام آن قصه را شاهزاده خانم طراحی کرده بود تا به پادشاه برسد. پادشاه که از آن همه مهربانی و خوبی در تعجب مانده بود از خود در تعجب شد که چگونه تا کنون پی به این همه خوبی و مهربانی نبرده است و ناراحت که این همه وقت را برای در کنار شاهزاده بودن از دست داده است . ولی شاهزاده خانم به او امیدواری داد و به او قول داد که این با هم بودن هیچ وقت پایان نمی پذیرد و همیشه باقی است . پادشاه عشق و علاقه ای که شاهزاده خانم به او داشت را باور کرد و برای همیشه در کنار او ماند و از آن همه لطف و صفا و مهربانی برای همیشه استفاده کرد . حالا که داستان تمام شد اجازه بدهید من یک نتیجه گیری کوچکی از این داستان بکنم و آن این است که بعضی از ما فکر می کنیم که ما انسانها عاشق خدا هستیم و مثلا یک نمازی می خوانیم و او را ستایشی می کنیم و یا دعایی می خوانیم اینگونه عشق خودمان را نشان می دهیم ، این مانند آن طلا و جواهری می ماند که پادشاه می خواست برای شاهزاده ببرد که در برابر بارگاه او هیچ است در حالی که عشق خدا را شما مقایسه کنید با علاقه ای که ما نسبت به او داریم . او برای رسیدن به عشق خودش صدوبیست و چهار هزار پیامبر و نقاش برای ما فرستاده که عکس او را به ما نشان بدهند ((صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم)) و جالب اینجاست که هر چی نقاش می فرستد و خودش را به ما نشان می دهد و یا به قول معروف به ما تلفن می کند ما جواب او را نمی دهیم . این همه آیات و بینات را زده به دیوار، این همه شعور و این همه ظهور و شواهد را به ما نشان داده است و چرا ما آدمها به او شک می کنیم تمام عالم گواه عظمت اوست و ((زهی نادان که او خورشید تابان به نور شمع جوید در بیابان)) فهمیدیم که او عاشق ما است و پیامبران و هنرمندان را برای ما می فرستد که عکس او را به ما نشان بدهند، و ما بفهمیم همه چیز او است (( به بهانه های شیرین، به ترانه های رنگین.ز من آفرید یک دم ، مه خوب خوش لقا را))خدا به نقاشانش گفت که بروید به مردم بگویید که به پیش من بیایند((تعالو قل تعالو قل تعالو گفت حق.ما به جرگه حق تعالان می رویم)). پس متوجه شدیم که او دائم دارد از ما دلبری می کند تا پیش او برویم و در کنار او باشیم و هیچ کاری هم در دنیا بهتر از دلبری نیست و این بهترین کار است . مثلا سعدی که این همه دلبری می کند برای این است که خودش می گوید((نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم نامت را اندر دهن پیر و جوان اندازم)) . تمام کار پیامبران و دانشمندان و هنرمندان همین بوده است که برای او دلبری کنند پس به خودمان بیاییم و قدر این عشق الهی را بدانیم و ما هم عاشق او باشیم و کمی از عشق او را جواب بدهیم که در اصل با عشق به او خودمان را نجات می دهیم و اینها تمامش بهانه رسیدن به اوست .
داستان خدا یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . شما تا کنون به خاطر ترس از خدا کمتر به دنبال دانستن داستان خدا بوده اید چون فکر می کردید که تجسس در خدا شما را به گمراهی می کشاند و یا شما را از آن بر حذر کرده اند . ولی اگر شما واقعا می خواهید او را بشناسید و یک عشق واقعی داشته باشید ابتدا باید کافر بشوید و سپس از اساس همه چیز را در مورد او بدانید که این شناختی که اکنون شما نسبت به خدا دارید شناختی است که از پدرانتان به ارث برده اید . یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که بود ، کی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . فقط آن یکی بود، که آن یکی هم در منتهای جمال بود. چرا؟ برای اینکه وجود محض بود ، وجود هم معنی زیبایی می دهد. او کل جمال بود و کل ادراک بود . او خودش هم خودش را بدون حجاب می دید ،چه چیزی می توانست در جلوی او بایستد که او خودش را نبیند؟ خودش را می دید در نتیجه خودش را در منتهای جمال دید، و از آن یکی زوج پیدا شد که لیلی و مجنون شدند (( وجودی شد از نقش دویی دوربه گفتگوی مایی و تویی دور)) خدا برای خودش اینگونه بود ((نه با آینه رویش در میانهنه زلفش را کشیده دست در شانه))خودش بود و خودش. خودش میخانه بود خودش شراب بود و خودش هم شراب خوار بود و خودش مست جمال خودش بود ((خمار عاشقی با خویش می گفتنوای عاشقی با خویش می ساخت)) وقتی در عمق وجود خودش جمال خودش را دید ، جمال که مرتبه معشوقی و معبودی بود عاشق تولید کرد . تجلی جمال بر قوه ادراک عاشقی تولید می کند . بنابراین عاشق بی قرار شد و (( تو هم در آینه بنگر تا خویشتن بپرستی)) او هم در آینه نگاه کرد یعنی در آینه ضمیر خودش و آنوقت عاشق شد و از این عاشق و معشوق تمام عالم متولد شد . تمامی عالم تجلی آن عاشق و معشوق است ، بنابراین جزءجزءعالم لیلی و مجنون هستند. دست بر هر ذره ای که بگذاری هم لیلی است و هم مجنون . و عجیب اینجاست که هر دو در آن تجلی پیدا کرده است یعنی یک وجه لیلی و یک وجه مجنون ، چون تجلی او است . بنابراین هزاران هزار و صدهزاران هزار لیلی و مجنون پیدا شد و ((ذره ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی)) پس لیلی تجلی جمال او و مجنون تجلی عاشقی او شد، بنابراین دو قطب پیدا شد یعنی عالم به دو قطب عاشقی و معشوقی تبدیل شد . قطب عاشقی شروع کرد به شعر خواندن، موسیقی، نقاشی و هنرواینها تمام محصولات قطب عاشقی است . حالا با این تعریف معانی و اسرار تمام اساطیر، لطائف ادبیات و عرفان برای شما روشن می شود که چرا اینها این حرفها را زدند، چرا موزه ها نه تا دختر هستند ، برای اینکه تجلی جمال هستند، آن تجلی جمال است که موسیقی تولید می کند، نقاشی تولید می کند، شعر می گوید و تمام اینها را او سفارش می دهد((به بلبل کرد اشارت گل.که او اشعار تر گوید)) او اشاره می کند که شعر بگو، شعرها را گل در دهان بلبل می گذارد، بلبل از فیض گل آموخت سخن، وگر نه نبود اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش . تمام هنرها زاده جمال است و جمال یعنی لیلی عالم ، بنابراین آن یکی آدم و حوا را خلق کرد تا تجلی این دو بخش خود او باشد . آدم عاشق شد و حوا هم معشوق شد و وجه ادراک به آدم رسید چون عاشق باید ادراک کند ، فهم داشته باشد ، آگاهی داشته باشد، شناخت داشته باشد، معرفت داشته باشد، اسماء را بداند، لطایف جمال را بشناسد . ولی معشوق ومی ندارد این چیزها را بداند . معشوق صرف جمال است تمام کارهای که عاشق می کند همه به نفع معشوق تمام می شود . بنابراین آن یکی خواست خودش را در آینه عالم ببیند و با خودش جاودانه عشق بازی کند . الان هم ، همین کار را دارد انجام می دهد . اگر بپرسند عالم چیه؟ عالم عشق بازی جاودانه خدا با خودش هست. من و تو این وسط چه کاره هستیم؟ ما اینجا کاری نداریم(( به جزء بیهوده پنداری نداریم))و یا (( همان بهتر که ما در عشق پیچیم.که با این گفتگو هیچیم هیچیم)) و باز هم ((جمال اوست هر جا که جلوه کرده.ز معشوقان عالم بسته پرده)) بنابراین یک فروغ رخ ساقی که در جام عالم افتاد_ آن یکی که در ابتدا دو وجه داست_ سبب شد که این همه غوغا و وجه در جهان پیدا شد . بنابراین آدم را اول خلق کرد چون آدم تقدم دارد زیرا که ادراک کرد و جمال را دید، یعنی آن وجه نا متناهی در ذات را نگاه کرد و حوا را دید، اولین بار آن آدم_ که آفریننده همه آدمهاست_ حوا را دید و عاشق شد. حالا اروپاییها می گویند که وقتی آدم اولین بار حوا را دید چه به او گفت ؟گفت :(( مادام آی آدم)) یعنی اینکه من آدم هستم و خودش را عرضه کرد . خداوند به محض مشاهده جمال خودش ، آفرید . اصلا این مشاهده، عامل آفرینش بود. مشاهده هزار چیز خلق می کند، یک گوشه ابرو باعث می شود هزار کتاب نوشته شود ، با یک کمپوزیسیون یا ترکیب هزار جلد کتاب نوشته می شود . اینکه شکسپیر گفت که آکادمی آنجاست و بروید در چشمان یک زن و در چشمان یک زیبایی مطالعه کنید، یعنی آکادمی آنجاست، علوم آنجاست، کتابخانه ها آنجاست و همه کتابها را دارند از روی زیبایی یک چشم می نویسند . خداوند در حقیقت خودش را به آدم داد ، چیزی بیشتر از خداوند هست؟ همه چیز در برابر او کم است ، فقط خداوند است که زیاد است. پس خودش را به آدم داد ، یعنی جمال خودش را، عشق خودش را، معشوقیت خودش را در آن مرتبه معشوقی حوا گذاشت و به آدم داد. پس آن آخر کثرت که به کوثر تعبیر می شود را به آدم داد و گرنه دنیا که قلیل است و هر آنچه که فکر کنید در این عالم برای انسان وجود دارد کم است. پس تمام چیزی که وجود دارد غیر از خدا هیچی نیست((از خدا غیر از خدا خواستن.ظن افزونیست، کلی کاستن )) خیال کردی چیزی که از خدا می خواهی زیاد است ، از او غیر از خودش را خواستن کم خواستن است . پس او به ما کوثر را داد و حالا ما باید در جواب چیزی که او به ما داده با شوق و تمام وجود او را بخوانیم . و هر چه را نیز داریم برای او قربانی کنیم برای اینکه هر چیزی که کم است باید برای او قربانی بشود که زیاد است . پس این عمر اندک که یک ثانیه از آن را با میلیونها تومان که شما اگر بخواهید بدهید تا به آن اضافه شود خدا قبول نمی کند را قربانی او کنید تا شما هم از کم به بسیار برسید که هر آنچه از این دنیا از او ، برای خود می خواهید ، دانید که اندکی بیش نیست و همیشه او را ، از خودش بخواهید که سودمندترین معامله این است و در آن هیچ ضرری وجود ندارد .
داستان زیبا و تکان دهنده يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟" پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش." البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: " اي كاش من هم يك همچو برادري بودم." پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟" "-اوه بله، دوست دارم." تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟" پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد." پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پایيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد : " اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني." پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلویي ماشين نشاند. برادر بزرگ تر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تایي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند. (منبع:مهدی جلیل خانی)
داستانی کوتاه و زیبا مردی که همسرش را از دست داده بود ،دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد. ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچ کس صحبت نمی کرد. سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند، ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. همه فرشته های کوچک در حال شادی بودنند . هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد. از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم ،هر وقت تو گوشه گیر می شوی، من نیز گوشه گیر می شوم . نمی توانم همانند بقیه شاد باشم . پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشکهایش را پاک کرد، ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت. www.bahar20.sub.ir
آن را که دل از عشق پر آتش باشد /,هر قصه که گوید ، همه دلکش باشد بّه نام خدا سلام دیروز رفتم از فرشته ها برای خودم دعا گرفتم. گفتند:باید هر روز سه نوبت به دنیا بیایم.پیش ازطلوع آفتاب،ظهر و پیش ازغروب. فرشته ها گفتند:باید هر روز هفده بار بندگی كنم و هر بندگی را در بی نهایت ، ضرب كنم و بی نهایت رابریزم روی لحظه ها. فرشته ها گفتند: باید هر شب دستمالم را از شبنم خیس خیس كنم. ازشبنمی كه اشك خدا روی آن چكیده است . و دستمال را بگذارم روی پیشانی روحم تا تبم پایین بیاید. فرشته ها گفتند:باید هر طور شده جانمازی ببافم از ساقه لاله . آن وقت با اقتدا به آسمان و آزادگی ، هزار ركعت نماز فریاد بخوانم. قربه الی الله. فرشته ها گفتند : باید مواظب باشم، مواظب آن امانت بزرگ روی این شانه های كوچك. مواظب آن قشنگ ترین یادگاری خدا در روی زمین، مواظب عشق! فرشته ها گفتند :باید جواب سلام خدا و پرنده ها و آدم ها را یك جور داد. ومثل درختان صلوات فرستاد ومثل پرنده ها،قنوت خواند و مثل كویر روزه گرفت. فرشته ها گفتند:باید همه در به در بگردیم دنبال خدا و یك عالم دوست داشتن و كمی عقل. فرشته ها گفتند:باید یك جایی، شاید جایی مثل سلام های آخر نماز ، یا جایی مثل اولین سلام قطره و دریا خودم را گم كنم برای همیشه . و آن وقت ، هر چه كه دارم بدهم باد ببرد و هرچه را كه خدا و فرشته ها و این دنیایی ها و آن دنیایی ها دارند ، ازشان قرض بگیرم. فرشته ها گفتند:باید یادم بماند كه به اندازه همه دریاهای خدا،باید گریه كرد و به اندازه همه درختهای خدا، باید سبز بود. وقتی فرشته ها رفتند،من ماندم و لبخند خدا و یك عالم دعا كه قول داده بودم مستجابشان كنم! نوشته شده توسط یه بنده خدا
داستان جالب : لیلی و مجنون روزي مجنون براي ديدن ليلي بعد از کلي سرگرداني مسير عبور او رو پيدا مي کند و از ساعت هاي اوليه صبح مي رود و سر راه ليليش مي نشيند، تا شايد شانس يارش شود و بتواند معشوقه خودش را ببيند.او آنقدر آنجا به انتظار مي نشيند تا آفتاب غروب مي کند و مجنون از روي خستگي خوابش مي برد. از قضا ي بد در همان زمان ليلي مي آيد و از آن مسير عبور مي کند . از همراهانش مي پرس : اين مردکيست که اينجا سر راه خوابش برده ؟ به او مي گويند که اين همان مجنون تو ست که به خاطر ديدن شما از صبح تا الان اينجا نشسته و اينقدر خسته شده که خوابش برده . ليلي لبخندي مي زند و چند تا گردو از جيبش بيرون مي آورد و در دامن مجنون مي اندازدو به راهش ادامه مي دهد و مي رود . بعد از ساعاتي مجنون از خواب بيدار مي شود و سوال مي کند که اين گردو ها را چه كسي در دامن من ريخته است ؟ اطرافياني که آنجا بودند ماجرا رو برايش تعريف مي کنند و به او مي گويند که ليلي وقتي فهميد تو به خاطرش اين همه وقت اينجا نشسته اي لبخندي زد و اين گردوها را در دامن تو ريخت و رفت! مجنون ناگهان گريه و ناله سرمي دهد بر سرخود مي زند! سوال مي کنند که چه شده ؟ چرا اين طور ناله و زاري مي کني ؟ مي گيد : شما نمي دانيد ! ليلي با اين کارش به من فهماند که تو هنوز كودكي و بايد گردو بازي كني و عاشقي کار تو نيست! منبع:تجریش

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید کتاب و خلاصه کتاب سينما 4K medicalmedic وبلاگ آموزشی ثنا الله خیری مرجع فروش انواع فایل های علمی و آموزشی فرهنگسازان حضرت حجة بن الحسن(عج) شکوفه دانش آرلیس به نام خالق بی همتا