داستانی کوتاه و زیبا مردی که همسرش را از دست داده بود ،دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد. ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچ کس صحبت نمی کرد. سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند، ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. همه فرشته های کوچک در حال شادی بودنند . هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد. از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم ،هر وقت تو گوشه گیر می شوی، من نیز گوشه گیر می شوم . نمی توانم همانند بقیه شاد باشم . پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشکهایش را پاک کرد، ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت. www.bahar20.sub.ir

داستان آفرینش زن

داستان پادشاه و شاهزاده خانم

داستان خدا

داستان زیبا و تکان دهنده

داستانی کوتاه و زیبا

آن را که دل از عشق پر آتش باشد /,هر قصه که گوید ، همه دلکش باشد

داستان جالب : لیلی و مجنون

پدر ,فرشته ,تو ,گوشه ,شمع ,گیر ,اش را ,گوشه گیر ,وقت تو ,دخترک به ,می شوی،

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عشق نامه الملک القدوس کلینیک پزشکی دانلود کده یک روز نو مجال تفکر حقیقت آرامش بخش و آزار دهندست دکتر سلام فتو سنتر