داستان جالب : لیلی و مجنون روزي مجنون براي ديدن ليلي بعد از کلي سرگرداني مسير عبور او رو پيدا مي کند و از ساعت هاي اوليه صبح مي رود و سر راه ليليش مي نشيند، تا شايد شانس يارش شود و بتواند معشوقه خودش را ببيند.او آنقدر آنجا به انتظار مي نشيند تا آفتاب غروب مي کند و مجنون از روي خستگي خوابش مي برد. از قضا ي بد در همان زمان ليلي مي آيد و از آن مسير عبور مي کند . از همراهانش مي پرس : اين مردکيست که اينجا سر راه خوابش برده ؟ به او مي گويند که اين همان مجنون تو ست که به خاطر ديدن شما از صبح تا الان اينجا نشسته و اينقدر خسته شده که خوابش برده . ليلي لبخندي مي زند و چند تا گردو از جيبش بيرون مي آورد و در دامن مجنون مي اندازدو به راهش ادامه مي دهد و مي رود . بعد از ساعاتي مجنون از خواب بيدار مي شود و سوال مي کند که اين گردو ها را چه كسي در دامن من ريخته است ؟ اطرافياني که آنجا بودند ماجرا رو برايش تعريف مي کنند و به او مي گويند که ليلي وقتي فهميد تو به خاطرش اين همه وقت اينجا نشسته اي لبخندي زد و اين گردوها را در دامن تو ريخت و رفت! مجنون ناگهان گريه و ناله سرمي دهد بر سرخود مي زند! سوال مي کنند که چه شده ؟ چرا اين طور ناله و زاري مي کني ؟ مي گيد : شما نمي دانيد ! ليلي با اين کارش به من فهماند که تو هنوز كودكي و بايد گردو بازي كني و عاشقي کار تو نيست! منبع:تجریش

داستان آفرینش زن

داستان پادشاه و شاهزاده خانم

داستان خدا

داستان زیبا و تکان دهنده

داستانی کوتاه و زیبا

آن را که دل از عشق پر آتش باشد /,هر قصه که گوید ، همه دلکش باشد

داستان جالب : لیلی و مجنون

مي ,مجنون ,تو ,ليلي ,کند ,؟ ,مي کند ,و مجنون ,در دامن ,مي رود ,به او

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مرکز من golbagevi مدرسه ژیمناستیک الزهرا wolf اشی مشییی کتابخانه عمومی فاطمیه تربیت یاسوج جانِ بهار دانستنی های زندگی ahanglori تا دیر نشده خرید کن